ثبت نام

Captcha

ورود

Captcha

خواب‌هایی که در بیداری نیز دیده می‌شوند

خواب‌هایی که در بیداری نیز دیده می‌شوند

شب عملیات کربلای 5 بود، وقتی آن شب عملیات را با خود مرور می‌کنم گویی خواب‌هایی بودند که حتی در بیداری نیز می‌توانی ببینی.

یکی از تفریحات و سرگرمی‌های بچه‌های گردان در طول دوره آموزش غواصی، بازی شاد پابلندی بود که از اول صبح  شروع می‌شد و تا شب ادامه داشت.

شب عملیات کربلای 5 بعد از نماز مغرب و عشاء با آن شور و حال خاص خودش، به گریه و مناجات سپری شد. اصغر با خواندن شعر برنامه عروسکی هادی هدی جو را عوض کرد و خنده بر روی لب‌های رزمندگان نقش بست. نیم ساعتی استراحت کردیم و فرمان حرکت به طرف نقطه رهایی (کنار آب دشت شلمچه) صادر شد.

حرکت کردیم و به نقطه مورد نظر رسیدیم و نشستیم و منتظر فرمان برای افتادن در آب ماندیم. جواد محمدی را دیدم که در تاریکی به طرف ما می‌آمد و با لبخند دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: حالا گرگ تویی! من هم بلافاصله دستم را روی شانه اصغر گذاشته و گفتم: گرگ تویی. خنده‌ای کرد و گفت: بماند آن طرف!!! منظورش را درست متوجه نشدم فکر کردم منظورش از آن طرف آب است چون غروب همان روز نیز به او سیب تعارف کردم گفت: الان نمی‌خورم بماند آن طرف.

وقت رفتن فرا رسید. اصغر رو به من کرد و گفت: بیا روبوسی خداحافظی، با خودم گفتم که بابا راست میگه‌ها معلوم نیست تا چند لحظه دیگه کی میمونه کی میره؟

همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم. دوباره گفت: بیا یک بار دیگه عوض قاسم دادا (قاسم محمدی که حدود بیست روز پیش شهید شده بود) دیده بوسی کنیم، سپس دوباره گفت: یکبار هم از طرف اکبر دادا (برادر شهیدش) آن لحظه حدود 10 بار با هم دیده‌بوسی کردیم.

فرمان رفتن به داخل آب صادر شد و پشت سر هم در سکوت مطلق آروم وارد آب شدیم. اصغر جلوتر از من حرکت می‌کرد و من پشت سرش بودم. تصادفا آن شب مهتابی بود و احتمال اینکه عراقی‌ها متوجه حضور بچه‌ها در آب شوند، زیاد بود.

در آن سکوت اسرارآمیز شب، غیر از زمزمه آهسته آیه (وجعلنا. سوره یس، آیه 9) که ذکر لب بچه‌ها بود هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. البته از هر 10 دقیقه و یک ربعی صدای تیربار عراقی‌ها که به صورت ایزایی و بی‌هدف شلیک می‌شد سکوت را می‌شکست. تا اینکه حوالی ساعت ۱۱ شب به کنار موانع دشمن که شامل، سیم خاردارهای حلقوی و میله‌های خورشیدی و انواع مین‌ها بود، رسیدیم.

منتظر باز شدن معبر توسط تخریب‌چی‌ها به حالت نیم‌خیز داخل آب نشسته بودیم. لحظات غیر قابل وصف بود؛ چراکه اضطراب و شوق همه در هم آمیخته بود.

تا اینکه شلیک چند منور پشت سر هم فضا را به گونه‌ دیگه‌ای رقم زد و عراقی‌ها متوجه حضور ما در پشت سیم خاردارها شده بود.

در آن لحظه هرچه تیر بار و شلیک‌های دو لول ضد هوایی و دوشکا بود، به طرف بچه‌ها متمرکز شد گویی از آسمان بارون گلوله می‌بارید.

زیر نور قرمز و زرد منورها شاهد اصابت گلوله‌ها به سر و گردن بچه‌ها بودم. آب کاملا از خون بجه‌ها رنگین شده بود. حالا بر صدای تیربارها صدای اصابت گلوله‌ها به تن وسر بچه‌ها و سطح آب هم اضافه شده بود جلوتر یکی فریاد زد: آرپی‌جی زن تیربار را خاموش کن.

نفر جلویی اصغر «آرپی‌جی زن» بود که موشک آرپی جی‌اش به کوله‌ی آرپی جی پشتش گیر کرده بود. اصغر در حال کمک به او بود گفتم: اصغر رها کن باید جلو برویم! وای حتی فرصت جواب هم نشد، اصغر به پشت در آغوشم افتاد ناباورانه از آب بلندش کردم آرام چشمانش را بسته بست، گلوله از پشت سر به او اصابت کرده بود.

در همین لحظه صدای شهید رضا چمنی را شنیدم که فریاد می‌زد: علی، اصغر! بیایین. قبل از افتادن به آب با اصغر قرار گذاشته بودیم آن طرف آب باهم باشیم داد زدم داریم می‌آم، ولی دیگه از رضا هم جوابی نیامد.

دیدگاه ها

ارسال دیدگاه